سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ترس با نومیدى همراه است ، و آزرم با بى بهرگى همعنان ، و فرصت چون ابر گذران . پس فرصتهاى نیک را غنیمت بشمارید . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 90 فروردین 29 , ساعت 12:44 عصر
در بهار سال 1382 کتابی به نام «کیمیای معرفت» به چاپ رسید. این کتاب نوشته کریم فیضی و حمید مجتهدی است. کتاب 449 صفحه دارد و از انتشارات تهذیب (قم) است. از صفحه 263 تا 374 درباره شیخ جعفر مجتهدی تبریزی است. شما برای اطلاعات کامل درباره این شخصیت به این کتاب مراجعه کنید و ما در پاسخ سؤال شما مواردی از این کتاب را می آوریم. توجه داشته باشید که در تبریز به جای شیخ، کلمه میرزا را به کار می برند.
ولادت:حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی در سال 1303 شمسی به دنیا آمد (هشتاد سال پیش).
پدر و مادر:پدرش حاج میرزا یوسف مجتهدی تبریزی است که در سال 1325 درگذشت (پنجاه و هشت سال پیش) در زمان درگذشت حاج میرزا یوسف مجتهدی، حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی 22 سال داشت و در همین سال 1325 بود که حزب دموکرات تبریز را به تسلط خود درآورد. مادر حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی بانویی به نام فاطمه و دارای مقامات معنوی بالایی بود.
دوران کودکی و نوجوانی:میرزا جعفر در دوران کودکی مؤذن محله خود بود. خودش به این کار علاقه داشت و صدای بسیار خوبی داشت. در بازار مغازه داشت و لوازم کفاشی می فروخت. میرزا جعفر ورزش هم می کرد و بدن موزون و قوی داشت. روزی میرزا جعفر در نانوایی به پخت بد نان اعتراض کرد. نانوا به جای پذیرش اعتراض میرزا جعفر گفت:نان ما همین است می خواهی بخر، نمی خواهی برو بیرون. میرزا جعفر او را گرفت، از زمین بلند کرد و می خواست داخل تنور بیندازد. مردم مانع شدند.
میرزا جعفر کفش های چرمی به پا می کرد، کفش های چرمی مخصوصی داشت و با آنها راه می رفت. او بسیار سفر می کرد. میرزا جعفر در دوران نوجوانی و جوانی مداحی اهل بیت و ذکر مصائب می کرد. میرزا جعفر از همان دوران جوانی شروع به تهذیب نفس کرد و با امیال نفسانی مبارزه کرد. در داستان زندگی او آورده اند که روزی گرفتار دام شیطان شد و او را به بهانه کمک به پیر زن به خانه ای بردند. ناگهان میرزا جعفر دید در دام شیطان است و همچون یوسف گرفتار شده است. ناگهان راه چاره را یافت. چشمش به پله هایی افتاد که به پشت بام می رساند. از میان شیاطین فرار کرد به پشت بام و از پشت بام خود را به پایین انداخت. ساختمان سه طبقه بود و میرزا با این که خود را از آن بالا به پایین پرت کرد ولی هیچ آسیبی ندید و فرار کرد و از دست آن شیاطین انسی رها شد. در آن حال که از پشت بام ساختمان سه طبقه ای پایین می آمد، دست غیبی به کمک او آمد و میرزا جعفر آن را احساس می کرد و آن دست غیبی همواره میرزا جعفر را نگهداشت.
وفات:حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی پس از چهار سال اقامت در جوار حرم حضرت امام رضا(ع) ظهر روز جمعه ششم رمضان 1416 ه.ق مطابق با 1374 ه.ش (نه سال پیش) وفات کرد.
برخی از کرامات او:
در ص 325 کیمیای معرفت به نقل از آیت الله بهاءالدینی آورده است که روزی عده ای از علماء در فیضیه نشسته بودند. حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی هم آمد و نشست. چند دقیقه بعد ناگهان چهره حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی دگرگون شد ودر آن حال مرتب می گفت:وور، وور (بزن، بزن) کسی نمی دانست که او چه می گوید و در چه حالتی است ولی معلوم بود که با کسی حرف می زند و به او دستور می دهد. حالت منقلب او ادامه پیدا کرد و در آخر گفت:دنن یا علی، وور (بگو یا علی، بزن) همه تعجب می کردند. پس از چند لحظه به حالت عادی برگشت. پرسیدند:چه اتفاقی افتاد و با چه کسی گفتگو می کردید؟گفت:کسی در آمریکا می خواست جان اف کندی را بکشد ولی دستانش می لرزید و می ترسید بزند. من دوبار به او گفتم:بزن بزن ولی او باز هم می ترسید. من بار سوم گفتم:بگو یا علی، بزن او هم یا علی گفت و زد و رئیس جمهور آمریکا را کشت. علمای حاضر گفتند:آقا این چه حرفی است. اینجا فیضیه است، آنجا آمریکا. فیضیه کجا، آمریکا کجا. حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی گفت:بله آقا جان کندی به قتل رسید. شما رادیو را باز کنید تا خبر قتل او را بشنوید. پس از دقایقی خبر قتل کندی از رادیو پخش شد و تاکنون راز قتل کندی فاش نشده است.
در ص 329 آورده است که روزی حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی سوار قطار شد تا به مشهد برود. در سبزوار از قطار پیاده شد و به مدرسه ای در سبزوار رفت و به مدیر مدرسه گفت:همه بچه ها را هر چه زودتر به حیاط مدرسه بیاور تا برایشان سخنرانی کنم. مدیر مدرسه گفت:شما چه کسی هستید و از طرف چه کسی آمده اید؟حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی گفت:این حرفها را کنار بگذار و بچه ها را بیرون بیاور. مدیر گفت:الان همه بچه ها در کلاس ها هستند ودرس می خوانند. حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی آن قدر اصرار کرد که مدیر مدرسه راضی شد زنگ مدرسه را زد و همه بچه ها و معلم ها بیرون آمدند وقتی همه در حیاط جمع شدند و حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی «بسم الله» را گفت، ساختمان فرو ریخت و پس از فرو ریختن ساختمان حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی گفت:«والسلام علیکم و رحمه الله» و رفت و به این ترتیب جان چهارصد نفر کودک و معلم ها را نجات داد.
در ص 335 آورده است:حاج میرزا جعفر مجتهدی تبریزی می گفت:هر وقت چشمانم را بر هم می گذارم به همت مولایم علی همه عالم را می بینم.
در ص 335 می گوید:حاج میرزا مجتهدی تبریزی می گفت:چنانچه مولایم علی به من اذن بدهند همه بیماران را با یک یا علی شفا می دهم.

دوشنبه 90 فروردین 29 , ساعت 12:41 عصر

اگر حضرت آیت‌الله بهجت فرموده باشند که ظهور نزدیک است مرادشان همان عبارت «انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا» خواهد بود که در دعای عهد وارد شده است و منظور این است که ما امیدوار هستیم که ظهور، زود اتفاق بیفتد و نزدیک باشد.

برخی جمله معروفی را از مرحوم آیت‌الله بهجت نقل می‌کردند که ظهور نزدیک است و برخی دیگر نیز می‌گفتند: آیت‌الله بهجت فرموده است: ظهور را پیرمردها نیز می‌بینند. در اواخر مستند «ظهور بسیار نزدیک است» از آیت‌الله بهجت نقل شده که فرموده است: ظهور آنقدر نزدیک است که حتی بسیاری از سالمندان نیز آن را خواهند دید، و از شخصی در این مستند نقل کرده‌اند که آیت‌الله بهجت فرمودند: ظهور بسیار بسیار نزدیک است.

وقتی این مطالب را ریشه‌یابی کردیم و از برخی از شاگردان حضرت آیت‌الله بهجت این مطالب را پرسیدیم گفتند ما چنین حرفهایی از ایشان نشنیده‌ایم، تا اینکه به سایت رسمی حضرت آیت‌الله بهجت مراجعه کرده و در قسمت شایعات، پاسخ سوالمان را یافتیم.

متن سوال و جواب منتشر شده در سایت ایشان، به طور کامل چنین است:
«بسمه تعالی
سؤال: از برخی از بزرگان نقل می‌شود که حضرت آیت‌الله العظمی بهجت – رحمه الله – فرموده‌اند: ما تاکنون به جوانها مژده می‌دادیم که ظهور امام زمان علیه السلام را درک خواهند کرد اما اکنون به پیرها هم بشارت می‌دهیم که دوران ظهور را خواهند دید؛ آیا این مطلب به آیت‌الله العظمی بهجت -رحمه الله – قابل استناد است یا خیر؟
پاسخ:
1. اتفاقا در این باره از حضرت آیت‌الله العظمی بهجت – رحمه الله – سئوال شد، ایشان فرمودند: آقایی دم محراب مسجد نزد من آمد و به من گفت: به خدمت حضرت علیه السلام رسیدم و از ظهور پرسیدم آیا من ظهور را درک می‌کنم. آنگاه مطالب یاد شده را آقا از این شخص نقل کردند.

بنابراین خود حضرت آیت‌الله العظمی بهجت – رحمه الله – مستقیما مطلب را نفرمودند بلکه از شخص دیگری نقل نمودند.

2. همچنین معظم له – رحمه الله – فرمودند:‌ اگر گفتن این مطالب لازم بود من برای شاگردانم می‌گفتم.
3. امکان دارد همانگونه که آقا مکرر بیان می‌فرمودند، این مطلب اشاره به ظهور شخصی داشته باشد و نه ظهور عمومی.

4. امکان دارد، اینگونه اظهارات از باب «إنّهم یرونه بعیدا و نراه قریبا» باشد.
والله العالم – دفتر آیت‌الله العظمی بهجت رحمه الله

با توجه به سوال و جواب دفتر مرحوم آیت‌الله بهجت روشن می‌شود که ایشان نگفته‌اند که ظهور بسیار بسیار نزدیک است و نیز نگفته‌اند که بسیاری از سالمندان هم ظهور را می‌بینند بلکه مطلب پیرامون آن پیرمرد سالخورده است و این دیدن، با ظهور فردی – یعنی ظاهر شدن حضرت تنها برای آن شخص – ممکن است محقق شود.

و اگر هم حضرت آیت‌الله بهجت فرموده باشند که ظهور نزدیک است مرادشان همان عبارت «انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا» خواهد بود که در دعای عهد وارد شده است و منظور از آن این است که ما امیدوار هستیم که ظهور، زود اتفاق بیفتد و ان شاء الله نزدیک باشد و لذا ما ظهور را نزدیک می‌بینیم مثل آنکه باید قیامت را نزدیک ببینیم و همواره خود را آماده ظهور حضرت حجت (عج) کنیم.

و لذا به هیچ عنوان معنای جمله نراه قریبا (ما ظهور را نزدیک می‌بینیم) این نیست که بگوییم دو سال بعد یا ده سال بعد یا پنجاه سال بعد، حضرت ظهور می‌کند زیرا آیات قرآن، قیامت را نیز نزدیک می‌بینند (نگاه کنید: سوره معارج/ آیه 7) و این نشان می‌دهد که قریب (نزدیک) دانستن آیات و روایات با نزدیک دانستن ما خیلی فرق دارد. چرا که لفظ «قریب» از زمان ظهور آقا امام زمان (عج) مطرح بوده و مطلبی نیست که جدیدا ایجاد شده باشد.

اگر بخواهیم «قریب» و نزدیک بودن ظهور را به این شکل معنا کنیم، حضرت باید خیلی پیش از این ظهور کرده بود و حکومتش تشکیل شده بود. اگر «نراه قریبا» را اینگونه در نظر بگیریم که مثلا حضرت ده یا بیست سال دیگر می‌آید، خب این مطلب، ده سال بعد از آغاز غیبت ایشان نیز مطرح بوده و در این صورت، آقا باید سی سال بعد از غیبتش ظهور می‌کرد. پس چرا تا به حال ظهور نکرده‌اند؟

همه ما و شیعیان علاقه مند و خواهان ظهور حضرت حجت (عج) هستیم ولی اینکه بیاییم و تعیین وقت کرده یا مساله را طوری مطرح کنیم که مردم گمان کنند امر ظهور طی چند سال آینده حتما محقق می‌شود، اشتباه بوده و پیامدهای بدی – از جمله تضعیف اعتقادات مردم – را به دنبال دارد./الف


دوشنبه 90 فروردین 29 , ساعت 12:28 عصر

زمانی که ما در کربلا مشرف بودیم مشاهده می‌کردیم آقای مجتهدی هر روز صبح بعد از زیارت به صحن مطهر می‌آمد  و با صدای بسیار جذاب و دلربا مشغول به توسل می‌شدند به طوری که تمام افراد مسخر ایشان گشته و به دورشان جمع می‌شدند و وجود ایشان حرم می‌شد. همچنین فرمودند: در بین عرفایی که آنها را مشاهده کرده‌ام، مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی، در جلسات توسلی که حضور داشتند، گرمایی به جلسه می‌دادند و با وجود ایشان جلسه توسل گرمتر می‌شد، اما هنگامی که آقای مجتهدی در جلسه توسلی حضور داشتند. جلسه را به آتش می‌کشیدند و همگی را دگرگون می‌ساختند.

آقای مجتهدی می‌فرمودند:
« یک روز که در حال تشرف به حرم مطهر حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) بودم در بین راه شخصی که عالم به علم کیمیا بود به من برخورد نمود و آن را به من داد، همینکه کیمیا را از او تحویل گرفتم حالم منقلب گشته و به شدت شروع به گریه نمودم به طوری که طاقت نیاورده و سراسیمه به طرف رود فرات رفتم کیمیا را در آب انداختم. بعد از آن رو به سوی گنبد مطهر حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) نموده و عرض کردم؛ سیدی و مولای، کیمیا درد مرا دوا نمی‌کند، جعفر کیمیای محبت شما اهل بیت (علیهم‌السلام) را می‌خواهد و در حالی که به شدت گریه می‌کردم به حرم مطهر مشرف شدم.
بعد از این واقعه حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) محبتهای زیادی به من نمودند و این واقعه نیز یکی از امتحانات بزرگی بود که در طول سلوک برایم اتفاق افتاد. »

آقای مجتهدی پس از چندین سال اقامت در کربلای معلی مجدداً به نجف اشرف مراجعت می‌کنند اما پس ازمدتی اقامت در نجف اشرف، عبدالکریم قاسم بر ضد ملک فیصل، پادشاه عراق کودتا کرده و قتل و غارت شدیدی در عراق رخ می‌دهد، ایشان که از این اوضاع بسیار ناراحت بوده و رنج می‌بردند از حضرت امیر (علیه‌السلام) اجازه مراجعت به ایران را می‌گیرند.  و پاسخ می شنوند : پس از رفتن تو نوبت بازگشت تمام ایرانیان مقیم عراق نیز فرا خواهد رسید و باید با پای پیاده این مسیر را طی کنی .

ایشان می فرمودند :

بدین ترتیب پیاده از نجف اشرف به سوی کاظمین حرکت کردم و پس از بیست و چهار ساعت به کاظمین رسیدم. بسیار خسته شده بودم، به حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) عرض کردم؛ آقا جان خسته شده‌ام، محبت کنید و ماشینی برایم بفرستید، هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان یک ماشین از ماشینهای حکومتی به من رسید و مأموران حکومتی به علت نداشتن گذرنامه مرا دستگیر کرده و همراه خود بردند، بنده هم از حضرت تشکر کردم که برایم ماشین فرستادند، تا اینکه مرا به زندان کاظمین بردند.
بعد از ورود به زندان متوجه شدم که زندانی است بسیار شلوغ که در آن دست و پای زندانیان را هم با زنجیرهای بسیار سنگین و قطوری بسته بودند و وضع بسیار اسف‌باری داشت، غم و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت و به یاد حضرت موسی بن جعفر (علیه‌السلام) و زندان هارون الرشید (علیه اللعنه) افتادم و شدیداً متوسل به آن حضرت شده و به ایشان عرض کردم: آقا جان! این زنجیرها فقط در خور طاقت شماست واینها چنین طاقتی ندارند عنایتی بفرمایید. حضرت هم لطف کرده و عنایت فرمودند . به هر ترتیب صبح روز بعد از طرف عبدالکریم قاسم به خاطر جشن پیروزی درکودتایش تمام زندانیان و حتی جوانی که قرار بود اعدام گردد آزاد شدند.

سرانجام آقای مجتهدی بعد از ورود به ایران و  چند روز اقامت در کرمانشاه به تهران می‌روند. با سکونت زودگذر ایشان در کرمانشاه ، ایلام و تبریز ، سلوک ایشان وارد مرحله جدیدی می شود . آقای مجتهدی پیوسته در پی انجام اوامر حضرات معصومین (علیهم‌السلام) از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار هجرت می‌کردند و بسیاری از اوقات را در بیابانها به عبادت، توسل و چله نشینی مشغول بودند.

آقای مجتهدی می‌فرمودند:

زمانی که در بیابانها ساکن بودم، هنگام توسل کلمه شریفه (یاحسین) را با انگشت روی خاک می‌نوشتم و آنقدر می‌گریستم تا اینکه کلمه یا حسین که بر روی خاک نوشته بودم تبدیل به گل می‌شد و محو می‌گشت، مجدداً آن نام مقدس را روی گلها می‌نوشتم و به حدی گریه می‌کردم که بی‌تاب گشته و از هوش می‌رفتم. ایشان فرمودند: یک روز عاشورا که در بیابان بودم بسیار منقلب گشتم در این هنگام خطاب به آسمان کرده و گفتم؛ آسمان خجالت نکشیدی ناظر کشته شدن حضرت اباعبدالله (علیه‌السلام) بودی؟! سپس خطاب به زمین نموده و گفتم؛ ای زمین خجالت نکشیدی که حسین فاطمه (علیهما السلام) را بر روی تو سر بریدند؟! و متصل یک خطاب به آسمان و یک خطاب به زمین می‌کردم که ناگهان ندایی آمد. جعفر از اینجا دور شو. وقتی از آن مکان فاصله گرفتم، آسمان درهم ریخت و صاعقه‌ای آتشبار به قطعه زمینی که به آن خطاب می‌نمودم اصابت کرد و آنجا را شکافت.


دوشنبه 90 فروردین 29 , ساعت 12:25 عصر

در همین ایام ملاقات آقای مجتهدی با مرحوم حاج ملا آقا جان زنجانی در مسجد سهله رخ می‌دهد: مرحوم حاج ملاآقاجان از عرفای معروف و از متوسلین به ساحت مقدس حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شمار می‌رفته است . سیره و روش او توسل به ذوات مقدس اهل بیت عصمت و طهارت (علیه‌السلام) و خدمت به خلق بوده‌است.
مرحوم حاج ملا آقاجان روزی به دوستان خود می‌گویند مأمور شده‌ام به عتبات عراق بروم و این آخرین سفرم بوده و بعد از مراجعت زندگی را بدرود خواهم گفت و بدین ترتیب همراه با عده‌ای از ملازمین خود راهی عتبات می‌شوند.
بعد از زیارت ائمه (علیهم ‌السلام) و جریانات عجیبی که در این مدت برای ایشان رخ می‌دهد، به همراهان می‌گویند: باید شب جمعه به جهت امر مهمی به مسجد سهله بروم. دوستان همراه ایشان می‌گویند شب جمعه به مسجد سهله رفتیم و در قسمت بالای مسجد که جای نسبتاً خلوتی وجود داشت حلقه وار نشستیم در این موقع مرحوم حاج ملا آقاجان بی‌تابانه به این طرف آن طرف نظر می‌کردند و می‌فرمودند:
منتظر جوانی هستم که باید با او ملاقات کنم.
مرحوم قریشی که یکی از همراهان بوده‌اند می‌گفتند:
در همین لحظات ناگهان درب یکی از حجره‌های مسجد باز شد و جوانی بسیار خوش سیما و جذاب در حالی که آفتابه‌ای در دست داشت از آن خارج شد و به طرف درب خارج حرکت کرد.
مرحوم حاج ملا‌  آفاجان به محض اینکه چشمانشان به آن جوان افتاد گفتند:

گمشده‌ام را پیدا کردم، این همان کسی است که در سیر ، او را به من نشان داده‌اند.
از ایشان پرسیدیم مگر این جوان چه خصوصیاتی دارد که اینگونه شما را جذب کرده و بی‌تاب او هستید؟!
فرمودند: او شخصی است که در این جوانی هم گوش باطنش می‌شنود و هم چشم باطنش می‌بیند! ملاحظه کنید؛ و فوراً به صورت بسیار آرام و آهسته بطوری که ما چند نفر هم که نزدیکشان نشسته بودیم به سختی صدای ایشان را شنیدیم به زبان آذری فرمودند: (گل بورا گراخ بالام جان  : بیا اینجا پسر جان ! تا تو را ببینم )
در این هنگام آن جوان که آن سوی مسجد به درب خروجی رسیده بود و با ما خیلی فاصله داشت ناگهان در جای خود ایستاد و آفتابه را روی زمین گذاشته و از میان جمعیت به طرف ما حرکت کرد، هنگامی که به ما رسید خدمت حاج ملا آقاجان سلام کرده و سپس گفت با من کاری داشتید؟ امر بفرمایید، آنگاه جناب حاج ملا آقاجان خطاب به همراهان فرمودند: ما را تنها بگذارید که من باید با ایشان خلوت داشته باشم. و بدین گونه حدود مدت یک هفته مرحوم حاج ملا آقاجان با آقای مجتهدی بودند….

جناب مجتهدی پس از دیدار سرنوشت ساز خود با آن اعجوبه عرفان ، عازم نجف شده و در سایه عنایت حضرت مولی الموحدین علی ( ع ) به ادامه سیر معنوی می پردازند .
پس از کسب اجازه از محضر آن حضرت با پای پیاده و قلبی شعله ور از عشق آتشین مولی الکونین حضرت ابی عبدالله الحسین ( ع ) به زیارت محبوب خود می شتابند و با طمانینه ای که مولا علی ( ع ) در دل و جان این عاشق بیقرار مستقر می سازند تاب زیارت تربت سید الشهدا را پیدا می کنند و به مدت هفت سال در یکی از حجره های فوقانی صحن مطهر آقا ابا عبدالله رو به ایوان طلا سکونت می کنند و روزها نیز در بازار بین الحرمین در محله قیصریه اخباری ها به شغل کفاشی سرگرم می شوند و هر روز به زیارت دو طفلان حضرت مسلم (علیهم ‌السلام) مشرف می‌شده‌اند


دوشنبه 90 فروردین 29 , ساعت 12:24 عصر

جعفر؛ فردا  بی‌گناهی تو ثابت گشته و آزاد خواهی شد، بایدبه نجف اشرف بیایی و با دست مبارکشان به محلی اشاره کرده و فرمودند: در این محل و نزد این پیرمرد کفاش به پینه‌دوزی می‌پردازی از دستمزدی که می گیری قسمتی را هزینه خود ساز و مابقی را در پایان هفته نان و خرما بخر و در مسجد سهله در میان معتکفان تقسیم کن .
صبح روز بعد مأموران زندان مرا آزاد کرده و اجازه ورود به خاک عراق را دادند و بدین ترتیب راهی نجف اشرف شدم و در همان محلی که حضرت اشاره فرموده بودند؛ نزد آن پیرمرد پاره دوز شروع به کار نمودم تا تمام انّیت‌ها و آرزوهای نفسانی که ناشی از خود فراموشی و تجملات زندگی بود از بین برود،

بعد از گذشته حدود یک سال اقامت در نجف روزی نامه‌ای از طرف برادرم که در تبریز بود توسط شخصی به دستم رسید که در آن نوشته شده ‌بود از زمانی که شما به نجف رفته‌اید اموال شما (که عبارت بود از چندین باب مغازه در بهترین نقطه شهر تبریز و مستغلات دیگری که از پدرم به ارث رسیده‌بود) در دست مستأجران می‌باشد و آنها از پرداخت حق الإجاره خودداری می‌نمایند و می‌گویند: بایداز طرف شخص مالک وکالت داشته باشید تا حق الإجاره را به شما تحویل دهیم . با توجه به اینکه شما دور از وطن می‌باشید و نیاز به پول دارید وکالتی برای من بفرستید تا مال الاجاره‌ها را جمع نموده و برایتان بفرستم.

در این هنگام متوجه شدم که مورد امتحال بزرگی قرار گرفته‌ام؛ متحیر ماندم که چه کنم؟ آیا با این اندک نانی که از پینه‌دوزی به دست می‌آورم ارتزاق کنم یا مجدداً به زندگی مرفه خود که از ارث مرحوم پدرم بود و از نظر شرعی هم بلامانع و حلال بود برگردم؟ با خود در جنگ و ستیز بودم و شیطان مرا وسوسه می‌کرد، تا اینکه تصمیم خود را گرفته و در پشت همان نامه برای برادرم نوشتم: عنایات حضرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در نجف شامل حالم بوده و از سفره پرفیض ایشان بهره‌مند می‌باشم و ایشان هزینه زندگیم را کفایت کرده‌اند.
کسانی که در تبریز مستأجر من می‌باشند، اگر توان مالی داشتند در محل استیجاری به سر نمی‌بردند. لذا به موجب همین دست خط وکالت دارید تمام املاک متعلق به من را به نام مستأجران و در تملک ایشان درآورید و خدای من هم بزرگ است.

و بدین ترتیب در یک لحظه تمام ثروت و دارائی خود را بخشیدم، چرا که اعتقاد بر این داشتم که حضرت مولا علی (علیه‌السلام) مرا تنها نخواهند گذاشت و همانطور که در این مدت چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی پذیرایی شایانی از من نموده‌اند در آینده هم همین گونه رفتار خواهند کرد.

در اینجا سلوک آقای مجتهدی وارد مرحله حساسی می شود و به اعتکاف در مسجد سهله رهنمون می گردند ، ایشان در این مورد می فرمودند : در نجف به دستور حضرت مولا علی (علیه‌السلام) راهی مسجد سهله شده و مدت هشت سال به طور مداوم، در آنجا معتکف گردیدم و به جز تجدید وضو و تطهیر از مسجد خارج نمی‌شدم. در پایان این مدت از طرف حضرت امیر (علیه‌السلام) و آقا امام زمان (روحی فداه) عنایت زیادی به من شد.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ